کجا دانند حال ما . . .
شرحی بر سه بیت آخر از غزل اول خواجه حافظ
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
نخستین چالشی که در مواجهه با این بیت به آن بر می خوریم عبارت شب تاریک است . آیا استفاده از واژه تاریک برای شب حشو محسوب نمی شود که چنین با تاکید و در ابتدای بیت به شب تاریک اشاره می کند ؟ و مگر شب روشن و شب نورانی و زیبایی هم در میان هست که در برایر شب تاریک قرار بگیرد ؟
واژه ها وقتی در جغرافیای شعر قدم میگذارند توانایی آن را پیدا می کندد که دلالتهای متعدد پیدا کنند و اصلا همین ویژگی یکی از عواملی هست که متن را تبدیل به شعر می کند . اینکه گوینده می تواند با یک نشانه واحد نسبت به موقعیتی که در متن برای آن در نظر می گیرد و تصویری که درحال ساخت و پرداخت آن هست مفاهیم متعدد خلق کند . اما همانطور که می دانیم و زیاد هم دیدیم بعضی از واژه ها انگار مقبولیت و کارکرد بیشتری خصوصا در شعر دارند و به دلایلی برای تصویرسازی ها و خیالپردازی های شاعرانه بیشتر مورد استفاده قرار بگیرند و برخی هم به اشتباه به آنها کلمات شاعرانه بگویند .
واژه شب هم یکی از همین دست واژه هاست . از دیرباز شب گستره مفهومی متغیری داشته چه در شعر شاعران تغزل سرا چه در عارفانه های عرفای خانقاه نشین و چه امروزه در شعرهای سیاسی اجتماعی .
شب در غزلیات حافظ هم کارکردهای مختلفی دارد جنسشان با هم فرق دارد .
گاه شب چنان پر خیر و برکت است که سرشار از نورانیت می شود . ندای عشق سر میدهند و کوکب سعد طلوع می کند و از یک طرف جمال منور دوست مجلس آرایی می کند و یاد صحبت نوشین لبان شب را دل انگیزتر . و از طرفی بوی زلف معشوق فضا را عطرآگین کرده . شب قدری است که برات سعادت را تقدیم او می کنند :
نداي عشق تو ديشب در اندرون دادند فضاي سينه حافظ هنوز پر ز صداست
آن شب قدري كه گويند اهل خلوت امشب است يا رب اين تاثير دولت در كدامين كوكب است
گو شمع مياريد در اين جمع كه امشب در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است
شبي كه ماه مراد از افق شود طالع بود كه پرتو نوري به بام ما افتد
چه مبارك سحري بود و چه فرخنده شبي آن شب قدر كه اين تازه براتم دادند
ياد باد آن صحبت شبها كه با نوشين لبان بحث سر عشق و ذكر حلقه عشاق بود
از صبا پرس كه ما را همه شب تا دم صبح بوي زلف تو همان مونس جان است كه بود
گاهی هم هست که شبی ظلمانی و تاریک است و راه مقصود را گم می کند یا چنان شبی است که راه وادی ایمن را در آن نمی توان پیدا کرد شبی است سرشار از تنهایی و پریشانی. چنان که در همین بیت . چنین مضمونی از شب را در دیگر غزلیات نیز می توان پیدا کرد . به این شواهد توجه کنید :
در این شبِ سیاهم، گم گشت راهِ مقصود از گوشهای برون آی، ای کوکبِ هدایت
شب ظلمت و بیابان به کجا توان رسیدن مگر آن که شمع روی ات به رهم چراغ دارد ...
صحبت حکام ظلمت شب یلداست نور ز خورشید جوی بو که برآید ...
در این بیت با شبی رعب انگیر و سهمگین و مخوف روبرو هستیم . فضایی که در این بیت به تصویر کشیده شده است سرشار از ظلمات و ترس و هول است . شبی تاریک و با موجهای سرکش . گردابهای هول انگیزی در پیش است و دست امیدی هم پدیدار نیست که نجات دهنده باشد .
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هائل
در مقابل و در ساحل با سبکبارانی روبرو هستیم که با آرامش و بی خیالی - چنانکه از فحوای مصرع درک می شود – تنها نظاره گر هستند و گویی او را نمی بینند . و هیچ درکی از مخاطرات و خطرهای اطراف او ندارند .
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
کلمه سبکباران هم به نوبه خودش جای بحث دارد . از زوایای مختلف می تواند مفاهیم متفاوت داشته باشد . سبکباران در ادبیات عرفانی معمولا اشاره به سالکانی دارد که دل از تعلقات دنیوی باز کردند . و با تمام وجود از محبوب ازلی سرشار شدند . اما در این بیت به قراین موجود مراد از سبکباران ، افرادی است که در وافع از پری عشق تهی هستند ، بویی از عشق نبردند درکی از مشکلات راه عشق و طی طریق به سمت معشوق ازلی ندارند و گویی اهمیتی و دغدغه ای در این وادی احساس نمی کنند . سبکباران ساحلها یادآور شعر آی آدمهای نیماست البته این بیت حافظ در بعد معرفتی است و شعر نیما در بعد اجتماعی به نکوهش و انتقاد از آدمهای سبکبار اشاره دارد .
چطور ممکن هست و چگونه می توانند این چنین انسانهایی که بویی از عمق و اهمیت و ضرورت حرکت و سلوک عرفانه نبردند به حال و مقام ما پی ببرند . انسانهایی که نه تنها جرات و جسارت بلکه حتا هنوز درکی دل به دریا زدن پیدا نکرده اند و همچنان با بی قیدی در ساحل امن مانده اند .
یاد دوبیتی باباطاهر افتادم که با کنایه ای به زبان ساده و صمیمی خودش این افراد جاهل رو مورد خطاب قرار می دهد با طعنه ای به آنها خوش باش می گوید که نه حرفی از عشق خوانده اند و چیزی از راه عشق میدانند :
خوشا آنانکه هر از بر ندانند نه چیزی وانویسند نه بخوانند
البته نکته مهمی که باید به آن اشاره کنیم این هست که سبکبارانی که در این بیت ، حافظ درباره آنها سخن می گوید ، نه تنها افرادی که درباره آنها توضیح دادیم بلکه آن دسته از اهل خانقاه و خرقه پوشانی که اهل تظاهر و ریاکاری بودند را شامل می شود و حتا عالمان و فقیهانی که به اصطلاح علم بی عمل داشتند در ظاهر حقیقتی از دین می گفتند ولی در خفا و در باطن خود بی اعتقاد یا سست عقیده بودن را هم شامل می شود .
اما به بیت بعد بپردازیم
همه کارم زخودکامی به بد نامی کشید آخر نهان کی ماند آن رازی کزو سازند محفلها
خودکامی به معنای خودخواهی و خودرایی و خودپسندی و غرور است و بدنامی هم البته به معنای عرض و آبروی کسی بین خلق رفتن و طرد و ننگ نام کسی .
اما از غزلی بدین پایه از اعتلای مفهوم و معانی متعالی ، ناممکن به نظر می رسد که با یک چنین معانی در پایین ترین سطح و نازل ترین مرتبه ادای مفهوم کند و به دور از ادای حق مطلب هست اگر غیر از معنی یی عارفانه درباره آن حرفی بزنیم .
خودکامی یی که اینجا از آن نام برده می شود به شاهدی ابیاتی که خواهم گفت در واقع معنایی متفاوت دارد و نه به معنای خودرای و ظالم و از این دست تعابیر . خودکام را در این ابیات باید در معنای خودسری و از خود بیخود شدن و بی ارادگی دل و زبان در نظر گرفت .
امیرخسرو دهلوی می گوید :
بهر تو خلقی می کشد آخر من بدنام را بس می نپایم ، چون کنم وه این دل خودکام را
این دلی که از دست شده و عنانش از کف من خارج شده مرا به بدنامی کشانده است .
یا این ابیات از مولوی:
الله الله تو مپرس از با خودان اوصاف می تو ببین در چشم مستان لطف های عام او
دست بر رگهای مستان نه دلا تا پی بری از دهان آلودگان زان باده خودکام را
تو نباید از افرادی که هوشیار هستند و به سرگشتگی عشق دچار نشده اند درباره صفات می بپرسی تنها کافی است رگ دست افراد مست رو بگیری نبض آنها رو بگیری تا خود آن باده خودسرانه و به اختیار خودش زبان باز کند و اسرار و اوصاف را بگوید .
گه موج شرابیم و گهی تار ربابیم مستیم و عنان دل خودکام نگیریم
کلیم می گوید : آنچنان به مقام مستی رسیدیم که عنان و اختیار دل رو از دست داده ایم دل ما خودکام شده و به اختیار خودش افعال و اقوال را بیان می کند .
در این بیت حافظ هم با توجه فحوای غزل و نظر به منظومه فکری که دارد در چنین سطحی باید تعبیر بشود .
تمام افعال و اقوال من از فرط سرشاری از مستی و پری و فربهی عشق بی اختیار من شده اند و لاابالیانه و با بی پروایی افشای اسرار می کنند و این سر مگو را گفتن و فاش کردن به بدنامی من منجر شده .
نکته حائز اهمیت دیگری که در رابطه با این بیت باید عرض کنم این هست که گویی این بیت در لایه های زیرین گوشه چشمی هم به آیه الست بربکم قالو بلی و هم به این آیه دارد :
انا عرضنا الامانه علی السموات و الارض و الجبال فابین أن یحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان انه کان ظلوما جهولا
عبارت خودکامی که به آن اشاره شد ناظر به همین آیه الست بربکم هست . زمانی که روح آدمی در بعدی از وجود قرارداشت که هنوز آلوده به تن مادی نشده بود و تعلقی نداشت اقرار به پروردگاری حق می کند و بعد از اینکه دوباره تن خاکی را رها می کند و مجرد از تعلقات می شود دوباره با تمام اعضا گواهی به حقیقت امر می دهد و این حالتی مثالی هست از بی پروایی و به اختیار خود بودن و مستقل از نفس سالک بودن عقل قدسی و کلی در برابر عقل جزئی و متعارف . و عبارت بدنامی هم شاهد این آیه انا عرضناالامانه هست که در انتهای آیه حضرت حق ، انسان را ظلوم و جهول می نامد .
درباره مصرع دوم هم : نهان کی ماند آن رازی کزو سازند محفلها باید گفت حافظ در چند موضع دیگر هم با هویدا شدن راز و اسرار عشق مضمون پردازی داشته است و در واقع این مفهوم یکی از موضوعات پر تکرار در غزلیات بشمار می رود :
آن عزیزی که سر دار ازو گشت بلند جرمش این بود که اسرار هویدا می کرد
کلک زبان بریده حافظ در انجمن با کس نگفت راز تو تا ترک سر نکرد
افشای راز خلوتیان خواست کرد شمع شکر خدا که سر دلش در زبان گرفت
دل می رود ز دستم صاحبدلان خدا را دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
همانطور که در قسمتهای قبل هم به اختصار اشاره شد برخی از صوفیه که پیرو مرام و مکتب بایزید بودند و به آنها اهل سکر می گفتند غلبه ای در برابر غلیانات شوریدگی و جذبه و وجد حالات عشق نداشتند و زبان به شطح و افشای سر درون باز می کردند که بسیاری از اقوال و افعال آنها مورد تایید و پسند اهل شریعت و عوام نبود و آنها را گرفتار می کرد . و صد البته این جنون و بی پروایی و به اصلاح خودکامی مضمون و دست مایه ابیات فراوانی در ادب عرفانی شده .
خب دوستان در اینجا ختم کلام کنم و آرزو می کنم که این مختصر مورد قبول شما واقع شده باشد . ممنون می شم از نظرات و راهنمایی هاتون بهره مند بشم . تا بیت بعد خدا نگهدار
به بیت آخر غزل اول از دیوان خواجه رسیدیم .
حضوری گر همی خواهی از او غایب مشو حافظ متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها
چیزی که در ابتدا در این بیت جلب توجه می کند ملمع بودن آن و مصرع عربی انتهایی هست . حافظ مصرع اول و مصرع آخر غزل را عربی آورده . یعنی بیت اول و بیت آخر ملمع هستند .
اگر خواهان آن هستی اگر امید و آرزو داری و طالب آن هستی که مداوما و پیوسته در محضر معشوق حضور داشته باشی و همیشه در آستان حضرت دوست مقیم بشوی تنها کافی است از برابر او غایب نشوی و خود را دائما در برابر او ببینی . پس وقتی که به دیدار آن کسی که عاشقش هستی رسیدی دنیا را رها کن و به آن اعتنایی نداشته باش .
حضور در ادبیات عرفانی غیبت از حضور خلق ، بی خبری از مادیات و غیبت از ماسوا الله هست . به سالک حالتی از خود بی خودی و بیخبری دست می دهد . در این حالت سالک خود را در محضر یار می بیند و وجودش محو در پروردگار هست لذا توجهی حسی نسبت به اطراف پیدا نمی کند .
در روایات اسلامی و عرفانی هم به این مفهوم اشاره شده و گفته شده فاصله رسیدن به محبوب ازلی یک گام است قدمی بر روی نفس خود و مادیات بگذار تا در قدم بعد به ساحت پروردگار رسیده باشی .
این غیبت هم خودش مراتب و مراحلی دارد . یکی غیبت ظاهری است که اشاره به کناره گیری و دوری کردن سالک از خلق و امور دنیایی دارد . سالک از کثرت مصاحبت و همنشینی با خلق که آلوده به دنیا هستند کناره می گیرد .
موضع دیگری که سالک به غیبت می رود در مراحل سلوک هست . گاهی سالک ذوق رسیدن و درک مراتب بالاتر و کشف و شهود حقایق دارد . در اینجا سالک باید حس طمع کسب حالات باطنی را از خودش دور کند و فقط به اصل حرکت و در مسیر سلوک ماندن تاکید و تهجد داشته باشد .
همانطور که دقت نظر شد در واقع هر دو کلمه حضور و غیبت در این بیت در واقع اشاره به یک مفهوم دارند و بیان این مطلب می کنند که غیبت از خلق و نفس منتج به حضور در حضرت حق و درک محبوب ازلی خواهد شد .
در پایان غزل اول باید به چند نکته اشاره کنم . معمولا درباره غزل حافظ گفته می شود فرم غزل ارتباط عمودی ندارد و ابیات مستقل از هم هستند و گویی هر بیت ساز خود را می زند و مضمونهای ابیات ارتباط مفهومی یا تصویری با هم ندارند . البته شاید در بدایت امر و بدون توجه به کنه مضامین و مفاهیم و عدم درک دقیق تصاویر چنین برداشتی حاصل بشود و یا شاید در برخی غزلیات تا حدی چنین اتفاقی افتاده باشد و ابیات تا حدودی مستقل از مفاهیم یکدیگر باشند اما معمولا چنین نیست و رشته ای نامرئی و اندیشه ای باریک ابیات را به هم متصل کرده و کلیت غزل برپایه مفهومی خاص شکل دهی و سازمان دهی شده . اگر چه موضوع اصلی اغلب غزلیات عشق هست اما هر کدام از آنها به مفهوم و زیر موضوعی خاص از موضوع اصلی مربوط می شود . مسلما نباید انتظار داشت غزلی که در آن فضا و آن موضوع و حال و هوا و آن دوره زمانی سروده شده مثل غزلهایی روایی امروزه باشد . بخاطر اینکه اگر شاعر آن دوره قصد روایتگری و خلق مضامین روایی داشت مسلما به سراغ قالب مثنوی می رفت . همانطور که مثنوی های بلند و محکم و استواری هم در موضوعات تغزلی مثل خسرو و شیرین و لیلی و مجنون و هم در موضوعات حماسی مثل شاهنامه خلق شدند . حافظ از همان ابتدای دیوان ، یعنی از همان ابتدا که شروع به سخن می کند از ساقی طلب کمک می کند و از او استمداد می کند که جام می را به دست او برساند چراکه مشکلات عشق بسیار فراتر از حد تصور بوده اگر چه در ابتدا و در ظاهر ساده و قابل حل می نمودند ولی حالا که قدم در این راه گذاشته سختی ها و مرارتها و خون دل خوردن ها واقف شده . گویی این می چاره کار و دوای درد این مشکلات و سختی هاست . در ادامه این غزل آنچه که می بینیم تمام شرح و به تصویر کشیدن دشواری های مسیر عشق هست . بیت به بیت مشکلات و گرفتاریهای راه عشق بیان می شود . خون دل خوردن برای کشف تجلیات و جلوه گریهای معشوق ، تغییر مسیر راه رسیدن به محبوب ازلی از زهد خشک و متشرعانه به ادراکات عاشقانه عرفانی ، عدم آسودگی و اطمینان و ثبات حال و مقام ، بی پروایی و لحظات حضور و غیبت همه و همه اتفاقاتی بود که در این چند مجال کوتاه و مختصر در قسمتهایی که گذشت در ابیات این غزل با هم به مرور آنها پرداختیم . همانطور که می بینید ساختار غزل بر اساس پی ریزی شده که در ابتدای غزل گلایه و لابه از عشق می شود و در ادامه این مشکلات و گردنه های صعب العبور را به تصویر می کشد و هر تصویر را به زیرکی با یکی از حواس بشری تلفیق می کند . در بیت اول حس چشایی را درگیر میکند و در بیت دوم حس بویایی را در بیت سوم با صدای ناهنجار بی وقت جرس ، شنوایی را درگیر می کند . با رنگین کردن سجاده حس بینایی را . و البته یکی از دلایل برجستگی چنین غزلهایی در دیوان خواجه علیرغم بیان و طرح مفاهیمی انتزاعی و نامحسوس آمیختگی آنها با تصاویر عینی و محسوس و حسامیزی هایی هست که مخاطب را به کشف هنر و فهم و درک تصاویر می رساند . به هر ترتیب مشخصا غزل های حافظ آنچنان هم که بعضی تصور کرده اند پاشان و آشفته با ابیات مستقل در معنا و مفهوم از یکدیگر نیستند بلکه فرم و شکل هنری خاص خودشان را دارند .
دوستان با اتمام این اپیزود به پایان فصل حافظ می رسیم هرچند به راحتی و سرعت حافظ را رها نخواهیم کرد و در آینده هم در جای خود مجددا به آن خواهیم پرداخت . اما به زودی و در قسمتهای آینده فصل نظامی را شروع خواهیم کرد و با آسمان شعری و منظومه فکر ی این شاعر بزرگ بیشتر آشنا می شویم .
ایام بکام و عیش تان مدام
منابع
دیوان حافظ بر اساس نسخه تصحیح شده قاسم غنی – محمد قزوینی
این راه بی نهایت بهرام اشتری
کلک خیال انگیز ، دکتر پرویز اهور
شرح شوق ، دکتر حمید سعیدیان
واژه نامه غزلهای حافظ ، حسین خدیو جم
حافظ نامه ، بهائ الدین خرمشاهی
فرهنگ واژه های ایهامی در اشعار حافظ ، دکتر محمد ذوالریاستین
تاملی در حافظ ، مححمدعلی اسلامی ندوشن